هجران قهفرخی
در تاریخ ادبیات فرخشهر دو هجران تابیدند،اولی همین استاد محمد امین که شرحش در ذیل میآید و دومی استاد عزیزاله قاسمپور قهفرخی تحصیل کرده آمریکا که شرح حالش در قبل بیان شد.
هجران قهفرخی
استاد محمّد امینِ بنّـا متخلص به « هجران » به سال1097 شمسی ( 1139 قمری) در قهفرخ همان فرخ شهر کنونی ( از توابع چهارمحال و بختیاری )، زاده شده است. از نامش بر می آید که معمار و بنا بوده است و سرشار از ذوق ادبی.
از اندک آثاری که از او بر جای مانده است کمالِ شیوایی و سخنوری او را می توان یافت. هجران با شاعرانِ بزرگی چون « آصف قهفرخی» ، « حدّاد قهفرخی »، «سالک قهفرخی» هم روزگار بوده است. این شاعرِ سخنور و ادیب در سن پنجاه سالگی، به سال1148 شمسی ( 1189 قمری) در زادگاهش بدرود حیات گفته است.
از غزل های مشهور او غزلِ زیر است که در استقبال از غزلِ حافظ( خوشا شیراز و وضعِ بی مثالش ...) ، در توصیفِ زادگاهش ـ قهفرخ ـ به شیوایی هرچه تمام تر سروده است :
خوشا قهفرخ و اهل کمالش
که جان بخشد دمِ اربابِ حالش
بَرِ آن مردمِ دانا زِ دانش
که زد لاف و ندادند انفعالش؟
فَلاطون گر کند آنجا گذاری
بیاموزد کمال از بی کمالش
زهی! آن گندمِ آدم فریبش
به! از آبِ قناتِ بی مثالش
شود پیری مبدل بر جوانی
بهار از گردشِ دشت و جِبالش
عجب دشتی که رسمِ دلربایی
گرفته چشمِ خوبان از غزالش
خصوصاً « چَفـت » آن کوهی که باشد
فلک سنگی به دامانِ تِلالش
« اگر از چشمه ی « ریزآب » نوشی
نجویی عشقِ لیلی و وصالش »*
صفای باغِ جنت در زمینش
شمیمِ نافه ی آهو، شِـمالش
کمندِ پر خمِ بامِ سپـهر است
رهِ «گُل درّه » ی جنّت مثالش
زند گردون اگر لافِ بلندی
کند کوهِ « کمانه » پای مالش
چو غم گیرد گریبانِ تو هجران
توان کردن در آن صحرا زوالش
* پی نوشت: یادش بخیر شاهنامه خوان معروف ،زنده یاد « یحیی محبت » این بیت را
روزی (حدود سال ۷۵ ) برای نگارنده خواند که در مجموعه های حاضر نیست.
یا این غزل عاشقانه ی زیبا و بدیع که سرشار از آرایه های ادبی ست و ترکیب های بدیعی چون « به سر افتادن »( با سه معنی متفاوت ) ، « نظر کرده » و « از نظر افتادن » را ادیبانه آورده است و لذتِ خواندنش را ماندگار کرده است :
تا از غمِ عشقِ تو به جانم شرر افتاد
آتش ز دلِ من به همه خشک و تر افتاد
روزی که زِ ابرو به رُخَـت تیر نهادی
آن روز مرا شوقِ شهادت به سر افتاد
گر من ز سرِ کوی تو از پای فُتادم
آن کس که مرا کرد ملامت به سر افتاد
هر مرغِ دلی هست به دامِ تو گرفتار
از چیست که مرغِ تو به دامِ دگر افتاد
« هجران » که نظر کرده ی آن چشمِ سیه بود
در کوی تو بس آمد و رفت از نظر افتاد